
برنامه قندون – حکایت امان خواستن از ملک الموت برای اتمام عمارت
قسمت چهل و پنج
شیخ اشراق در رساله زیبای خود داستان منعمی را می گوید
که مالی وافر داشت ، وی را ارزوی ان افتاد که سرایی سازد هر چه به تکلف تر.
عمارتی که رشک کارنامه مانی بود ورواقش بی جفت تر از طاق کسرا ولی در میان ساختن عمارت دردی براوچیره گشت که امکان درمان نداشت و کار به مقامی رسید که در نزع افتاد.
ملکوت الموت به بالین او امد.خواجه کار دریافت.
ملک الموت را گفت هیچ ممکن بود که مرا چندان امان دهی که این سرای را تمام برسانم که مرا در همه عالم این ارزوست؟
ملک الموت گفت : «اذا جا اجلهم لایستاخرون ساعه و لا یستقدمون» این خود ممکن نبود، اما تقدیر کن که چندان مهلت یافتی که سرا به اتمام رسانیدی وجان تسلیم کردی، نه ( این است که ) تو را حسرت سرای انکه بیشتر بود زیرا که رنج در انجا تو برده ای ودیگران را جای تعیش بودی؟ اما چون ناتمام است، پس تمام نتوان کردن، چونجای امان نبود جان تسلیم کرد.
اکنون بنای سرا تمام بود ، اما به نیت خواجه ناتمام بود وهرگز تمامگشتی زیرا که در چنین حالتی چنین صورتی پیش اورد وچنین حاجتی خواست.